کفترها

حسين گندم‌كار
mhonarpardaz@yahoo.com

کفترها


حسين گندم‌كار

ـ ننه سكينه تو رو خدا به دادم برس. م‍ردم اي خدا.
ـ ممد! گور به گور شده كدوم قبرستوني هستي ذليل مرده؛بيا اين زن بد بخت داره مي ميره.
پيرزن چارقدش رو زير بغلش مي گيره و توي پا دري وا مي سته و آسمون رو نگاه مي كنه؛ كفتر ها همين جور واسه خودشون تو آسمون چرخ مي زنن.
صداي نعرة فاطمه تمام خونه رو پر كرده؛ از زير چهار دري مي گذره و از لاي ارسي هاي بالا رفتة خونه رد ميشه و روي تن بهار نارنجهاي باغچه مي نشينه و بدن لخت سپيدارهاشو مورمور مي كنه.
_ ممد! ذليل مرده به تو هستم ها! مگه صداي اين بيچاره رو نمي شنفي؟ اون دنيا باس تقاصشو پس بدي ها؛ به خدا گناه داره. ممد!
ممد لب پشت بوم وا ميسه و دستشو به قدش مي زنه و زل مي زنه تو چشمهاي پيرزن.
ـ چته ننه؟ اين زنكه باز چش شده؟ اون شوهر بي غيرتش چرا سراغشو نمي گيره؟ چرا نمياد از اين خراب شده ببردش گورشو گم كنه …ها؟ همه اش من باس زير دست و بال اينو بگيرم؟
ـ ننه ممد! اين زن پا به ماهه. تو رو خدا برو اين مش كاظمو خبر كن بياين اينو با هم ببريمش مريض خونه. ثواب داره ننه؛ ننه به قربونت بره.
ـ بذار بكشه؛ حقشه. فقط بلدن توله پس بندازن. عيش و عشرتاشون مال كس ديگه‌س؛ ناله و زاريشون واسه من بدبخت. اون پنج شيش تا كمش بود كه باز هم هوس بچه كرده؟ از كدوم گوري مي‌خواد در بياره بذاره دهن اينا … نكنه باز هم… لااله‌الا‌الله…
صداي جيغ فاطمه اتاقو مي‌بره تو هوا.
ـ يا خدا. به دادم برسين. ننه سكينه… ننه… اي خدا اين چه زندگيه سرم در آوردي؟ بميرم راحت شم از اين نكبت… ننه … خدا…
ننه سكينه تا نيم قد خم مي‌شه رو سر فاطمه و دستش رو زير سرش مي كنه و آب تو صورتش می‌پاشه.
ـ ممد! پس كو مش كاظم…؟ ها؟
ممد همين طور كه از تراس هل مي‌خوره پايين ارزنهاي دستش رو خالي مي‌كنه جلوي كفتراش ؛ سوتي مي‌زنه و خودش رو پرت مي‌كنه وسط حياط…
كنار حوض آبي به صورتش مي زنه. يه نگاه به ننه و يه نگاه به فاطمه؛ بعدش هم در رو مي‌كوبه به هم و مي‌زنه به دل كوچه.
ـ ننه … به خدا ديگه طاقت ندارم. الهي سرشو بخوره اين مرد. الهي اون زنكة بي همه چيز به داغش بشينه كه منو به اين روز نشوند.
ـ ميگذره ننه. خدا بزرگه.
بزرگيشو شكر؛ كه اين پيشوني سياه رو واسه من نوشت. به كرامتش قسم اگه به خاطر اين پنج شيش تايي كه ازش پس انداختم نبود كه زير دست اين نامرد له نشن، تا حالا صد بار خودمو خلاص كرده بودم.
ـ ننه زندگي همينه. هميشه رو يه پاشنه نمي چرخه. يكي هم پيدا مي‌شه تقاص تو رو از اون بگيره ننه. خدا جاي حق نشسته. هر دست كه بدي همون دست می‌گيري.
ـ ننه! مگه من چه گناهي كردم كه حالا بايد اين طور تقاص پس بدم… ها؟ به كي بد كردم كه حالا بايد بد ببينم؟
فاطمه دندون به لب مي‌گيره؛ چشاشو مي‌بنده؛ انگار بخواد صداشو تو سينه خفه كنه. درد مي‌ريزه تو تمام وجودش. ننه سكينه دستي رو پيشونيش مي‌كشه. تنش داغ شده عين تنور، لپاش مثل عروس دم حجله گل انداخته و صورتش از درد عين ننه سكينه چروك افتاده.
صداي در كه مياد ننه روشو مي‌كنه طرف حياط.
ممد با مش كاظم و اون وانت درب و داغونش دم در وايسادن. ممد همين جور كه پاهاشو رو زمين مي‌كشه سرشو مي‌كنه تو چهار سو.
ـ ننه… ننه… ماشين حاضره. شال و قباي عروسمونو تنش كن بيام برمش.
بعدش هم هري مي‌زنه زير خنده. ننه سكينه چشم غره‌اي بهش مي‌ره و رو سري فاطمه رو سرش مي‌كشه.
فاطمه يهو چشاش مي‌افته تو چشاي ننه سكينه. از خجالت سرشو پايين مي‌گيره؛ انگار شرم كنه از چشاي ننه.
ـ ننه… به خدا شرمنده شما هستم… تا بوده زحمت داشتم براتون. به خدا از روتون خجالت مي‌كشم. كاش اين تخم حروم تو شكمم نبود.
ـ پا شو ننه… بايد بريم. اون طفل معصوم چه گناهي كرده كه بايد تاوون ما رو پس بده؟ ‌پا شو. دير ميشه ها. وقتي خدا خواسته ما كي باشيم كه رو حرفش حرف بزنيم…؟ ها؟ پاشو؛ پاشو ننه.
ننه سكينه دست مي‌كنه زير سر فاطمه تا بلندش كنه. چارقد سفيد ننه چقدر به‌اش مياد.
فاطمه دستي به زمين مي‌ذاره، سنگيني تنه‌اش رو مي‌ده رو پاهاش و بلند مي‌شه.
ممد و مش كاظم وسط حياط تازه حرفاشون گل انداخته؛ انگار نه انگار كه يه پيرزن عليل با يه زن پا به ماه جلوشون تو چاردري وايساده باشن.
ننه سكينه چارقدش رو مرتب مي‌كنه؛ سرش رو پايين مي‌گيره و سلام مي‌كنه.
ـ سلام مش كاظم. باز هم زحمت واسه شما. خدا خير از زندگي به‌ات بده ايشالا.
مش كاظم كه تازه يادش افتاده، سرش رو از كف باغچه جمع مي‌كنه و مي‌دوزه به گل چارقد ننه.
ـ ننه… اين حرفا چيه؟ وظيفه‌مونه. همسايگي واسه همين روزاس ديگه ننه. يالا برين تو ماشين تا راه بيفتيم.
فاطمه پاهاشو روي زمين مي‌كشه و لي‌لي كنون تنه سنگين خودش رو كه نصفش رو دوش ننه سكينه‌اس رو مي‌رسونه تا دم حياط.
در ماشين رو باز مي‌كنه و هل مي‌خوره داخل. سردي صندلي مثل نيش مي‌شينه تو تنش اما به روي خودش نمياره. ننه سكينه كه كنار دستش جا خوش مي‌كنه مش كاظم هم سوار مي‌شه و با هزار تا سلام و صلوات ماشين رو راه مي‌ندازه.
وانت با صداي نخراشيده‌اش تنه آهني‌اش رو تو تن كوچه‌هاي تنگ محل تكون مي‌ده.
ـ ننه سكينه! كي مي‌رسيم؟ به خدا طاقت ندارم.
ـ مي‌رسيم ننه. بي صبري نكن. مي‌رسيم. همينجاس. يه چهار تا خيابون پايين‌تر. راستي ننه از خدا چي طلب كردي؟ پسر باشه يا دختر؟
ـ ننه سرشو بخوره. هئ چي مي‌خواد باشه. فقط من خلاص شم از اين درد.
ـ نا شكري نكن ننه. نعمت خدا رو كه اينجور بي قيمتش نمي‌كنن كه ننه. اون هم اين نعمت به اين بزرگي رو.
وانت مي‌پيچه تو دل بزرگ يه خيابون و سه چهار تا چهارراه رو كه رد مي‌كنه تنهاش رو قل مي‌ده تو بغل يه ساختمون رنگ و رو رفته كه رو سر درش فقط مي‌شه سه چهار تا كلمه‌اش رو خوند.
« بيمارستان فاطمي؛ موقوفه ملك تاج شاه زيد »
مش كاظم سرشو از شيشه ماشين بيرون مي‌كنه و از مردي كه با قباي رنگ و رو رفتة نگهباني رو صندلي لم داده و سرش به عالم خودش گرمه مي‌پرسه :
ـ داداش؛ واسه زائو خونه‌اش كدوم بر باس بريم؟
مرد تكوني به خودش مي ده؛ يه نيگاه مي‌كنه به ماشين و آدماش؛ بعد انگشتشو نشون مي‌كنه به جلو.
مش كاظم سرشو مياره داخل. دستي تكون مي‌ده و راه مي‌افته.
جلوتر تابلوي سفيدي هست كه با خط آبي درشت روش نوشته :
«بخش زنان و زايمان »
مش كاظم ماشين رو كنار مي‌كشه و نگه مي‌داره.
ـ ننه رسيديم.شما اينجا باشين من برم يه چي بيارم اينو ببريم داخل.
بعد هم از ماشين مي‌پره پايين و تو ساختمون گم مي‌شه.
ـ ننه‌جون… فاطمه؛ طاقت بيار. رسيديم. الان دكتر مياد مي‌بيندت.
فاطمه زبوني به لبهاي خشكش مي‌كشه و يه خندة زمخت تحويل ننه سكينه مي‌ده.
مش كاظم با دو سه تا پرستار با يه تخت چرخدار ميان دم ماشين. فاطمه رو هل مي‌دن رو تخت و راه مي‌افتن طرف ساختمون.
ننه سكينه چارقدش رو دورش جمع مي كنه و دنبالشون مي‌ره.
دكتر كه بالا سر فاطمه وامي‌سته صداي پير و شكسته‌اش رو كه عين نالة روضه‌خوناي سر قبر مي‌مونه تحويل همه مي‌ده.
ـ ببريدش اتاق عمل.
ننه سكينه لنگون لنگون خودشو مي‌كشه تو راهرو؛ فاطمه رو كه مي‌برن تو اتاق عمل سرشو بالا مي‌كنه و زير لب براش دعا مي‌خونه.
سرش همونجا تو سقف خشك مي‌شه؛ تسبيح فيروزه‌اش رو در مياره و شروع مي‌كنه به سلام و صلوات فرستادن.
مش كاظم و ممد عين جن ناخونده يهو جلوي پيرزن سبز مي‌شن.
ـ ننه… شما برو خونه. ما اينجاييم.
ـ نه… ننه شما برين. كار دارين. من باشم بهتره. بالا سرش وا مي‌ستم؛ زنه؛ من باشم راحت تره.
مش كاظم و ممد از خدا خواسته سرشونو كج مي‌كنن و از همون راهي كه اومده بودن برمي‌گردن.
ساعت مثل يه كارگر وا مونده عقربه‌هاشو به سختي تكون مي‌ده و جلو مي‌بره. انگار دلش نخواد راه بره. اصلاً اين آفتاب تابستون رمق ساعت رو هم انگار بريده باشه؛ اما خب مي‌گذره؛ كاري جز اين نداره.
ننه سكينه لبهاش يه ثانيه هم وا نمي‌سته.دلش بد جوري آشوبه.سرخي لپاش با اون گلهاي چارقد و چين صورتش با تركهاي ديوار يكي شدن.
عقربه هاي ساعت خسته و كوفته تن لاجونشونو عقب و جلو مي‌كنن.
سر پرستار كه از لاي در بيرون مياد ننه هم از جاش نيم خيز مي‌شه.
ـ همراه اين مريض شما بودين؟
ـ آره ننه… زاييد؟بچه‌اش پسره يا دختر؟ بچه سالمه؟
ـ بچه دختره… سالمه… اما…
آب توي گلوي ننه خشك مي‌شه؛ ساعت هم رمقي براي رفتن براش نمونده؛عرق روي پيشوني داغ ننه مي‌شينه.
آروم صداي گنگ و خفه‌اش رو مي‌ده بيرون.
ـ چي شده ننه؟
ـ نتونست طاقت بياره.
ننه همونجا رو نيمكت سرد و فلزي دم اتاق عمل خشك مي‌شه. اما لباش يه لحظه از خوندن نمي‌مونه.
ياد چهار دري اتاق مي‌افته؛ با اون كفتراي پشت بومش؛ ياد همة بهار نارنجهاي باغچه؛ با اون سپيدارهاي قد علم كرده‌اش؛ ياد همة عقده هاي خالي نشدة اون دخترة سر راهي.
ننه كم‌كم سرش رو شونه خم مي‌شه……
ـ اسمشو مي‌ذارم… مي‌ذارم… مي‌ذارم فاطمه.
اشك تو چشاي ننه قل مي‌خوره و مثل يه كفتر تير خورده مي‌افته كف راهرو. لبهاش هنوز هم تكون مي‌خوره؛ اما خبري از تسبيح فيروزه‌اش نيست………

********************************


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30053< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي